گنجور

 
نشاط اصفهانی

وقت آن شد که ز میخانه در آیم سر مست

لب ساغر بلب و طره ی ساقی در دست

کف زنان، دست فشان، از دو جهان بر دو جهان

پرده بردارم و بیرون فکنم هرچه که هست

تا که آید بمیان تیغ برآرم ز نیام

تا که افتد بنشان تیر گشایم از شست

جام کز دست نگار است چه شیرین و چه تلخ

جا که در مجلس بار است چه بالا و چه پست

نه همین از تو نصیب دل ما آزار است

جز خرابی نکند هر که در این خانه نشست

تا بدانی که بجز سوی تو پروازم نیست

بال بگشا و نگه دار سر رشته بدست

عجبی نیست که جز سوی تو رفتارم نیست

که به یکسوی رود ماهی افتاده بشست

بدلی زخم مزن ور بزنی رحم میار

که چو بشکست بهم شیشه نشاید پیوست

زحمت خرقه و سجاده برم چند نشاط

همه دانند که من رندم و دیوانه و مست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode