گنجور

 
نشاط اصفهانی

گر بسوزیم بآتش همه گویند سزاست

در خور جورم و از فضل توام چشم عطاست

گر بخوانی زعطا سر زخطا در پیش است

ور برانی بجفا روی امیدم بقفاست

من بخود هر چه کنم گر کرم است آن ستم است

تو جفا می نکنی ور بکنی عین وفاست

ای بسا لطف که در چشم بصیرت قهر است

باز قهریست که در پیش نظر لطف نماست

آتش دوزخ و آن چشمه ی جان بخش بهشت

شعله ای از دل من، رشحه ای از دست شماست

دفتر عشق سراسر همه خواندیم ولی

آنچه در یاد بماندست فراموشی ماست

شادمانی جهان است که فانی گردد

غم بدان دل نبرد ره که نشاطش به خداست