من فاش کنم غم نهانی
حاشا نکنم که خود تو دانی
با تو بزبان چه راز گویم
هم راز منی تو هم زبانی
نیک و بد من تو میشناسی
بد راهم و نیک میتوانی
گر شهد رواست میفرستی
گر زهر سزاست میچشانی
جانم ببری و غم ندارم
زیرا که تو خوبتر زجانی
خصم تنی و حبیب روحی
درد دلی و طبیب جانی
کز دل شکنی تو جای شکر است
کارام دل شکستگانی
هر گونه که خواهیم چنان کن
زانگونه که خواهمت چنانی
غمخوار نشاط جز تو کس نیست
آخر نه تو یار بیکسانی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
آن جنگی مرد شایگانی
معروف شده به پاسبانی
در گردنش از عقیق تعویذ
بر سرش کلاه ارغوانی
بر روی نکوش چشم رنگین
[...]
ای چشم و چراغ آن جهانی
وی شاهد و شمع آسمانی
خط نو نبشته گرد عارض
منشور جمال جاودانی
بی دیده ز لطف تو بخواند
[...]
عشقست نشان بی نشانی
از خود چو برون شوی بدانی
ای غایت عیش این جهانی
ای اصل نشاط و شادمانی
گر روح بود لطیف روحی
ور جان باشد عزیز جانی
گفتی که چگونهای تو بیما
[...]
تا بشنیدم که ناتوانی
دلتنگ شدم چنانکه دانی
گفتم شخصی بدان لطیفی
افسوس بود به ناتوانی
افتاد ز هاتفی به گوشم
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.