گنجور

 
نشاط اصفهانی

ای روی دلارایت آرایش زیبایی

زیباتر از این رو چیست تا خود بوی آرایی

رویی که جهانسوز است با غازه چه افروزی

زلفی که دلاویز است زآویزه چه پیرایی

ذکر تو فراغ من از مشغله ی تنها

یاد تو چراغ من در ظلمت تنهایی

هم عاشق و هم عاقل سودند بر این در سر

این سر بکف تسلیم آن بر سر خود رایی

در حسرت آن صیدم کز پافتد از تیرت

وان دست بلورین را در خون وی آلایی

حاشا که نهم گامی جز در طلب کامت

بردیم بدامن پای تا باز چه فرمایی

پایی بسرم بر نه یا تیغ بر این سر نه

تا چند توان سر برد با این سر سودایی

در حلقه ی میخواران باد است سخن واعظ

زین آب نپیمودی تا باد نپیمایی

دشمن چو ضعیف آید آنگاه حذر باید

کو وقت همی یابد وین هست توانایی

بیچاره نشاط از تو سد عقده بدل دارد

یک ره گرهی از زلف بگشای که بگشایی