گنجور

 
نشاط اصفهانی

من در این جمع و پریشان دلم از غوغایی

دیده جایی نگران دارم و خاطر جایی

گر هلاکم طلبد دوست چه پرهیز ز خصم

ور نجاتم طلبد از که دگر پروایی

عزت این بس که مرا بندهٔ خود می‌خوانی

وین تفاخر که مرا چون تو بود مولایی

آنچنانی تو که می‌خواهم و هم دارم امید

تا چنانم که پسند تو بود فرمایی

هوس زیست از این بیشترم در سر نیست

که زنم دست به دامانی و بوسم پایی

ای اجل بیهده جان من و این تن تا چند

شاهدی را ببر از مجلس نابینایی

چه غم ار خانه براندازدم این سیل که هست

خوش‌تر از خانه به میخانه مرا مأوایی

دست بر سبحه نسایم که گرفتم در دست

زلف ترسابچه‌ای دست بت ترسایی

پا به مسجد نگشایم که هنوز از می دوش

سر بجوش است و به گوش از دف و نی غوغایی

سنگ طفلان بردش جانب شهر ارنه کجا

دل دیوانه کشد جز به سوی صحرایی

سر خوش از غفلت این بی‌خبران است نشاط

ورنه با زحمت نادان نزید دانایی