گنجور

 
نشاط اصفهانی

تو بدین شکل و شمایل که به خود می‌نگری

جای آن است که بر ما به تکبر گذری

گر نه خود جان منی از چه برون می نایی

گر نه خود عمر منی از چه بغفلت گذری

من چنان رفته ام از خود که زخود بی خبرم

نتوان عیب تو گفتن که ز من بی خبری

شکنی بر شکن طره ی پرتاب فکن

تا کی ای شوخ شکر لب دل ما میشکری

دیگران بیخبرند از نظر چالاکت

نگهت سوی من و دیده بسوی دگری

آنکه با زلف پریشان دل مجموعش هست

در همه جمع ندارد ز من آشفته تری

باده در دست از آن به که بود باد بدست

می بخور تا غم بیهوده ی دنیا نخوری

همه شب دیده براه تو نهادست نشاط

تا به خاک قدمت خشک کند چشم تری