گنجور

 
نشاط اصفهانی

برون از خویشتن یک ره اگر گامی دو بگذاری

دمی بی دوست ننشینی رهی بی دوست نسپاری

گرانتر از وجودت چیست ای دل اندرین وادی

بهمراهان رسی شاید اگر خود را تو بگذاری

زمیر کاروانم هست در خاطری حدیثی خوش

که واپس ماندگان را چاره نبود جز سبکباری

تو رو بر تافتی و دوستان را قلب بشکستی

چه خواهی کرد اگر رو سوی قلب دشمنان آری

هجوم بیدلانت ترسم آخر تنگدل سازد

چه خواهی کرد یا رب با جهانی دل بدلداری

تویی چون خواجه سد منت فزون از بندگی دارم

منم چون بنده جز زحمت چو سود از خواجگی داری

بعهد ما همین نه بندگی از خواجگی خوشتر

که دل دادن ز دلداری و غم خوردن ز غمخواری

کدامین عهد عهد خسرو دریا دل عادل

سپهر آفتاب مجد و ظل حضرت باری

شهنشاها جهاندارا جهانگیرا جهانبخشا

ترا بادا مسلم تا جهان باشد جهانداری

اگر کوه است خصم ار بحر کی یارد درنک آرد

بخنگ ار جای بگزینی بچنگ ار تیغ بگذاری

چو چرخی ظاهر از کوهی اگر کوهی بود سایر

چو مهری طالع از بحری اگر بحری بود جاری

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode