گنجور

 
نشاط اصفهانی

خامش ای دل منشین کو بودش رحم بسی

نه چنان هم که دهد بی‌طلبی کام کسی

ترسم ای روز وصال ای ز تو خوش روز دلم

نرسد عمر به پایان و به پایان برسی

تا که در ذوق خریدار کدام آید خوش

ما و کالای وفا غیر و متاع هوسی

بخت بد برد ز گلزار و به دامم نرساند

نه گلی قسمت من شد نه نصیبم قفسی

شادکامیّ ره عشق نشان هوس است

عشق آن نیست کزو شاد شود کام کسی

عقل را بین که همی لاف زند در بر عشق

شرم از جلوه سیمرغ ندارد مگسی

سر به سر در سر سودای تو شد عمر نشاط

می‌توان بر سر بالین وی آمد نفسی

 
 
 
منوچهری

شاخ انگور کهن دخترکان زاد بسی

که نه از درد بنالید و نه برزد نفسی

همه را زاد به یک دفعه، نه پیش و نه پسی

نه ورا قابله‌ای بود و نه فریادرسی

عراقی

از کرم در من بیچاره نظر کن نفسی

که ندارم به جز از لطف تو فریادرسی

روی بنمای، که تا پیش رخت جان بدهم

چه زیان دارد اگر سود کند از تو کسی؟

در سرم نیست به جز دیدن تو سودایی

[...]

مولانا

به شکرخنده اگر می‌ببرد دل ز کسی

می‌دهد در عوضش جان خوشی بوالهوسی

گه سحر حمله برد بر دو جهان خورشیدش

گه به شب گشت کند بر دل و جان چون عسسی

گه بگوید که حذر کن شه شطرنج منم

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
سعدی

گر درون سوخته‌ای با تو برآرد نفسی

چه تفاوت کند اندر شکرستان مگسی

ای که انصاف دل سوختگان می‌ندهی

خود چنین روی نبایست نمودن به کسی

روزی اندر قدمت افتم و گر سر برود

[...]

حکیم نزاری

کس ندارم که پیامی برد از من به کسی

چون کنم دسترسم نیست به فریاد رسی

بر کسی شیفته ام باز من خام طمع

که چو من سوخته خرمن یله کرده است بسی

از منش یاد نمی آید و خود می داند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه