گنجور

 
نشاط اصفهانی

خامش ای دل منشین کو بودش رحم بسی

نه چنان هم که دهد بی‌طلبی کام کسی

ترسم ای روز وصال ای ز تو خوش روز دلم

نرسد عمر به پایان و به پایان برسی

تا که در ذوق خریدار کدام آید خوش

ما و کالای وفا غیر و متاع هوسی

بخت بد برد ز گلزار و به دامم نرساند

نه گلی قسمت من شد نه نصیبم قفسی

شادکامیّ ره عشق نشان هوس است

عشق آن نیست کزو شاد شود کام کسی

عقل را بین که همی لاف زند در بر عشق

شرم از جلوه سیمرغ ندارد مگسی

سر به سر در سر سودای تو شد عمر نشاط

می‌توان بر سر بالین وی آمد نفسی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode