خامش ای دل منشین کو بودش رحم بسی
نه چنان هم که دهد بیطلبی کام کسی
ترسم ای روز وصال ای ز تو خوش روز دلم
نرسد عمر به پایان و به پایان برسی
تا که در ذوق خریدار کدام آید خوش
ما و کالای وفا غیر و متاع هوسی
بخت بد برد ز گلزار و به دامم نرساند
نه گلی قسمت من شد نه نصیبم قفسی
شادکامیّ ره عشق نشان هوس است
عشق آن نیست کزو شاد شود کام کسی
عقل را بین که همی لاف زند در بر عشق
شرم از جلوه سیمرغ ندارد مگسی
سر به سر در سر سودای تو شد عمر نشاط
میتوان بر سر بالین وی آمد نفسی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر درباره عشق و حسرتهای ناشی از آن است. شاعر به دل خود میگوید که در عشق رحم و مروت وجود ندارد و حتی ممکن است که هیچ کس بدون درخواست چیزی به کسی ندهد. او نگران است که عمرش در این انتظار به پایان برسد و به وصال محبوب نرسد. همچنین بیان میکند که در دنیای عشق، شادکامی واقعی وجود ندارد و تنها هوسهاست که ریشه در این احساسات دارند. در نهایت، شاعر به تضاد عشق و عقل اشاره میکند و میگوید که زندگیاش تنها به خاطر یاد و خیال محبوبش پر از شور و نشاط شده است.
هوش مصنوعی: ای دل، سکوت کن! چرا که رحم و محبت همیشه در دل کسی نیست و گاهی کسی بدون خواست و انتظار چیزی را به کسی نمیدهد.
هوش مصنوعی: میترسم که در روز وصال تو، که برای قلبم بسیار خوشایند است، عمرم به سر آید و نتوانم آن را تجربه کنم.
هوش مصنوعی: تا زمانی که چیزی که مورد علاقه خریدار است خوشایند باشد، ما و کالاهای قابل اعتماد متفاوت هستیم و همچنین مایحتاجی که بر اساس هوس هستند.
هوش مصنوعی: بخت شومم باعث شد که از گلزار دور بمانم و به دامان خوشبختی نرسم. نه گلی نصیب من شد و نه زندانی که بتوانم در آن آسایش بیابم.
هوش مصنوعی: شادکامی و خوشبختی در مسیر عشق، به صورت ناپایدار و وابسته به خواستهها جلوه میکند؛ اما عشق واقعی، چیزی عمیقتر است و نمیتواند موجب خشنودی واقعی یک فرد شود.
هوش مصنوعی: عقل را ببین که چطور با خود بزرگ بینی در مورد عشق صحبت میکند، اما از زیبایی و جلوهی سیمرغ (نماد زیبایی و کمال) شرمنده است حتی مگس کوچکی.
هوش مصنوعی: زندگیام کاملاً در آرزوی تو گذشته است و حالا که به آخر خود رسیدهام، میتوانم لحظهای بر سر بالین تو بیایم و نفس تازهای بکشم.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
شاخ انگور کهن دخترکان زاد بسی
که نه از درد بنالید و نه برزد نفسی
همه را زاد به یک دفعه، نه پیش و نه پسی
نه ورا قابلهای بود و نه فریادرسی
از کرم در من بیچاره نظر کن نفسی
که ندارم به جز از لطف تو فریادرسی
روی بنمای، که تا پیش رخت جان بدهم
چه زیان دارد اگر سود کند از تو کسی؟
در سرم نیست به جز دیدن تو سودایی
[...]
به شکرخنده اگر میببرد دل ز کسی
میدهد در عوضش جان خوشی بوالهوسی
گه سحر حمله برد بر دو جهان خورشیدش
گه به شب گشت کند بر دل و جان چون عسسی
گه بگوید که حذر کن شه شطرنج منم
[...]
گر درون سوختهای با تو برآرد نفسی
چه تفاوت کند اندر شکرستان مگسی
ای که انصاف دل سوختگان میندهی
خود چنین روی نبایست نمودن به کسی
روزی اندر قدمت افتم و گر سر برود
[...]
کس ندارم که پیامی برد از من به کسی
چون کنم دسترسم نیست به فریاد رسی
بر کسی شیفته ام باز من خام طمع
که چو من سوخته خرمن یله کرده است بسی
از منش یاد نمی آید و خود می داند
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.