گنجور

 
نشاط اصفهانی

مگو مرگ است بی او زندگانی

که این ناکامی است آن کامرانی

لبم بست از شکایت عشق و آموخت

نگاهش را زبان بی زبانی

ز رشک خضر میمیرم که دانم

نمی بخشد جز آن لب زندگانی

غمش با ناتوانان سازگار است

توانایی مجو تا میتوانی

در آن گلشن چه دل بندم که باشد

پی گل چیدن آنجا باغبانی

جزای رنج یک نظاره بر شیخ

عجب نبود بهشت جاودانی

در این گلشن مرا داد الفت برق

فراق از زحمت هم آشیانی

مرا پایان کار جان سپردن

تو را آغاز عهد دلستانی