گنجور

 
نشاط اصفهانی

هم ز کارم منع کردی هم بکارم داشتی

اختیارم دادی و بی اختیارم داشتی

میشود عمری که دارم انتظار وعده ای

یاد آن کز وعده ها در انتظارم داشتی

آمد و جان در رهش افشانده بودم دید و گفت

آخر این بود آنچه از بهر نثارم داشتی

نه سزای جرم و نه پاداش خدمت دادیم

کاش میگفتی که از بهر چه کارم داشتی

کرده بودم خو بنومیدی دگر امشب ببزم

یک نگه کردی و باز امیدوارم داشتی

پیش هر کس خوار کردم ای وفاداری ترا

خود سزایم بود اگر زینگونه خوارم داشتی

ای غم عشق ایمنی بادت ز پند عاقلان

کایمن از غمهای دور روزگارم داشتی

جز نثار مقدمش جان دادنم لایق نبود

ای غم هجران خجل از روی یارم داشتی

نام یار از بیخودی بردم ببزم خود نشاط

تا چه خواهی گفت اگر گوید چه کارم داشتی