گنجور

 
نشاط اصفهانی

تمام عیبم و از عیب خویش بی خبرم

که حسن روی تو نگذاشت عیب خود نگرم

همین نه بنده ی نا سودمند بی هنرم

بدی و زشتی و عیب است پای تا بسرم

بدین بدی که منم کس مرا نداند و من

از آنچه دانم دانم که باز من بترم

اگر به بیهنری خواندم زهی تشریف

که فضل خواجه بپوشد معایب دگرم

خبر ز دوست ندارم جز آنکه با خبر اوست

خبر ز خویش ندارم جز اینکه بیخبرم

بدست لطف مرا کشت باغبان ورواست

کنون بخشم اگر بر کند که بی ثمرم

نه زاسمان و نه زابرم شکایتست که من

زمین شوره ام و نیست سودی از مطرم

اگر بدیده ی بیگانه جلوه کرد رخش

چه جای شکوه که من آشنای بی بصرم

چو اصل هر هنر آمد وجود خواجه نشاط

مرا از این چه هنر به که عاری از هنرم

کمال آینه در سادگی و بی نقشی ست

خوشم که پاک شد از نقش مختلف گهرم