گنجور

 
نشاط اصفهانی

جان چو میرفت چرا زیست تنم

بی تو دارم عجب از زیستنم

تا درین شهر چسان افتادم

که رهی نیست به سویِ وطنم

هرگزم رخصت پرواز نبود

دل باین شاد که مرغ چمنم

بیکی جام میم کس ننواخت

من باین خوش که درین انجمنم

آتشی بایدم افروخت بخویش

که در این خانه ، حجاب است تنم

بلبل است و گل و پروانه و شمع

آنکه دور از تو بماندست منم

هر کسی با هوسی زیست نشاط

من ندارم هوس زیستنم