گنجور

 
نشاط اصفهانی

بازو مساز رنجه که ما خود فتاده‌ایم

گردن به تیغ و سر به کمندت نهاده‌ایم

جان گر بود سزای تو بر کف گرفته‌ایم

سر گر سزد به پای تو از دست داده‌ایم

آیینه‌سان دلیست به صیقل‌سرای عشق

ما را که نقش‌ها بپذیریم و ساده‌ایم

در آستان میکده آخر کنند خاک

ما را که هم نخست از آن خاک زاده‌ایم

در موج بحر هستی از اهتزاز عشق

ما همچو ماهیان به ساحل فتاده‌ایم

دشمن مباش غره به بازوی خود که ما

سر بر مراد دوست به چوگان نهاده‌ایم

بر چشمهٔ حیات نبندیم دل که چشم

بر خاک پای خسرو عالم گشاده‌ایم