گنجور

 
نشاط اصفهانی

درد چون نیست چه تأثیر بود درمان را

گوی شو تا که ببینی اثر چوگان را

از من ای خاک در دوست خدا را بپذیر

بکجا باز برم این سر بی سامان را

چه عجب خلق اگر از تو بغفلت گذرند

آنکه درویش نباشد چه کند درمان را

دیده بستم که دل از یاد توام بستان است

جز برویت نگشایم در این بستان را

عهد گل تازه شد آن ساقی گلچهره کجاست

تا ز پیمانه بما تازه کند پیمان را

شاید از پرتو او روز وصالی سازد

آنکه از بخت من آورد شب هجران را

عاقل اندیشه ی جان دارد و عاشق جانان

بالله ار ما بشناسیم ز جان جانان را

دل یکی منزل غیب است نه منزلگه ریب

خلوت قدس مخوان بارگه شیطان را

ای که در کار نشاطت نظری هست مجوی

راز این غمزده ی دلشده ی حیران را

حال این قوم چه دانی تو که بهتر دانند

از نشاطی که بود فاش غم پنهان را