گنجور

 
نظیری نیشابوری

هیچ راز از دیده صاحب تمیزان دور نیست

تا به صدر از لب خبر دارم ولی دستور نیست

هرکه از معشوق غافل گشت لذت درنیافت

دیده بی معرفت را در دو دنیا نور نیست

گل گریبان چاک و نرگس مست رفتند از چمن

سرو را غیر از هوایی در سر مخمور نیست

بر در پیر مغان هرگز نمی میرد کسی

در مقامی کاب حیوان هست غیر از سور نیست

چون سرای کاروانگاهست دنیا بر گذر

شب نمی آید که صد مسکین درو رنجور نیست

سینه ای دارم که از مرهم جراحت می شود

زخمی از نیش محبت نیست کان ناسور نیست

بنده گر بی باکیی کرد، از خداوندی ببخش

گرچه مغرور است اما جز به تو مغرور نیست

عشق یوسف را درین سودا به دیناری فروخت

بندگی خواهد، پیمبر زادگی منظور نیست

بر بجا گر عشق اینجا لاف رفعت می زند

جلوه ها در بطن عاشق هست کاندر طور نیست

کوهکن را خود به ناخن سنگ می باید برید

جوی شیر و نقش شیرین کار هر مزدور نیست

گر ثری گر عرش اینجا لاف رفعت می زنند

جلوه ها در بطن ماهی هست کاندر طور نیست

عافیت خواهی «نظیری » بسته خوبان مشو

از نتاج حسن اگر حور از ملک مستور نیست