گنجور

 
نظیری نیشابوری

طعم هلاهل می‌دهد زهر فراقت آب را

تا تلخ کردی عیش من شیرین ندیدم خواب را

درهای رحمت بر رخم تا شام مردن واکنند

گر چشم از رویت کند یک صبح فتح‌الباب را

از دولت گم‌گشته‌ام شاید نشانی وادهند

باری به دریای امید افکنده‌ام قلاب را

ز اهل درون باهُش‌ترند آنان که بیرون درند

اکثر به خاصان می‌دهد سلطان شراب ناب را

طوفان به هر جانب برد بگشا معلم بادبان

لنگر نیندازد کسی دریای بی‌پایاب را

وعظ طبیب و صبر من بر جان گوارا گشته‌اند

من سخت‌تر سازم مرض او تلخ‌تر جلاب را

با غایت بی‌طاقتی از عشق نتوانم گریخت

گویی که آتش بسته ره از هر طرف سیماب را

در انتظار رحمتت لب‌تشنگان افتاده‌اند

ساقی به کوثر زن قدح دریاب زود اصحاب را

کار «نظیری» در رضا غم خوردن و خوش بودن است

دارم می مردآزما خوش باد شیخ و شاب را