گنجور

 
نظیری نیشابوری

دارد ز غمزه حجت قاطع حبیب ما

بیعت به ذوالفقار ستاند خطیب ما

یک بانگ ذوق گرمی ما را کفایت است

حاجت به تازیانه ندارد ادیب ما

روزی که رخ نمود به ما کار داشت عشق

ز اول حوالهٔ دگران شد نصیب ما

ما را تو و قبول نیازی و خلوتی

مال و منال هر دو جهان از رقیب ما

از نکهت گل است ضرر دل رمیده را

در بر رخ صبا نگشاید طبیب ما

عاشق ز کوی دوست به تکلیف آمده

با صبر و راحت انس نگیرد غریب ما

بهتر که از حکایت ما درکشی نفس

دل خون شود ز غصه کار مهیب ما

گل را قصور نیست تو را گر زُکام هست

در بار کاروان همه هست طیب ما

بر پای بند کون «نظیری » زدیم پا

آویخت عشق از سر گردون صلیب ما