گنجور

 
رضاقلی خان هدایت

نامش اسداللّه خان و اصلش از آذربایجان. در سن شباب از آداب پیری کامیاب به ارباب طریقتش رغبتی است صادق و به تکمیل نفس شائق به اخلاق پسندیده موصوف و به صفای صوری و معنوی معروف با احباب صدیق و مهربان و با اصحاب معنی همدل و هم زبان خویی خوش دارد و رویی دلکش، طبعی رزین و شعری شیرین و غزل را به سیاقت مولوی معنوی گفتن خواهد و غالباً اقتفا به وی کند. با منش لطفی خاص و از غزلیات و مثنویاتش برخی نگاشته شد:

غزلیّات

لب تشنه‌ایم ساقی ترکن گلوی ما را

تا باده در خمت هست پر کن سبوی ما را

در عشق عاشقان را هست آبروی از اشک

بر روی ما نظر کن بین آبروی ما را

از بحرش ار مدد نیست از آب جو چه خیزد

با بحر خود رهی ده خشکیده جوی ما را

ما سالکان راهیم و ابلیس در پی ماست

پیش آر خضر ره را پی کن عدوی ما را

مشکل ز تار مویت دل را بود رهایی

پیوندهاست با تو هر تار موی ما را

گر می‌شنوی زاهد با ما به خرابات آی

در کش دو سه پیمانه بپذیر ملامت را

در راه ملامت مرد پیدا شود از نامرد

ورنه همی می‌دانند این راه سلامت را

ز آغاز پشیمان باش از نفس پرستیدن

ورنه نبود سودی انجام ندامت را

شوخی که من دارم همی گر بگذرد در صومعه

از دین ودل سازد بری هم شیخ را هم شاب را

قلّاب‌آن زلفِ کجش، دل را سوی خود می‌کشد

ماهی نه عمداً می‌رود نظاره کن قلاب را

غالب به دیده غرقه‌ام تا حلق و از لب تشنگی

بر سر کشم در یک نفس دریای بی پایاب را

ای بتِ دیر آشنا این همه ترجیح چیست

بر گُرهِ عاشقان مردم بیگانه را

غالب ازین کفر و دین روسوی معنی گذار

در بر رندان چه فرق کعبه و بتخانه را

دیو و پری جمله به فرمان ماست

این همه از فرّ سلیمان ماست

ما به رضای تو رضا داده‌ایم

مذهب تسلیم و رضا آن ماست

غالب اگر چند جوانیم و خرد

پیر خرد طفل دبستان ماست

خواست گریزد دلم از راه عشق

جذبهٔ جانانش کشیدن گرفت

جان جهان گردم ازیرا که او

برتن ما روح دمیدن گرفت

بوی تو بشنید مگر مرغ روح

کز قفس جسم رهیدن گرفت

می‌کشمت‌سوی‌خویش‌این‌کشش از عشق ماست

گر دل تو آهن است عشق من آهن رباست

در دل غالب تویی گرچه تن از هم جداست

این تن من همچو کوه از دم تو پر صداست

حقا که بجز یکی نبیند

چشمی که به نور غیب بیناست

نمی‌دانم که این برق جهانسوز

که آتش می‌زند بر خشک و تر کیست

به بحر عشق او گشتیم غواص

نفهمیدیم کآخر آن گهر کیست

اگرچه زلف تو کافر کند مسلمان را

کسی که کافر زلفت نشد مسلمان نیست

درین دیر مغان بازآ که بینی

مغ و مغ زاده و پیر مغان مست

نمی‌دانم در این محفل که را جاست

که پویان در قفا یک کاروان هست

معشوق خودعیان است هستی ماست پرده

این پرده‌ها به مستی درهم درید باید

ما چون نظارگانیم چون آینه جمالش

هر دم ز روی جانان جلوه جدید باید

قوت روان عارف از خوان غیب باشد

قوت تن فقیهان لحم قدید باید

غالب ز کوه بگذر رو سوی کشتی نوح

خود تکیه گاه کنعان کوه مشید باید

در وادی گمراهی افتاده بُدَم حیران

آن خضر مبارک پی، ناگه به سرم آمد

رستیم ز چند و چون، رفتیم ز خود بیرون

در عالم بی چونی چندی سفرم آمد

ای عقل ز سر بگذار این حیلت روباهی

کان عشق خرد خواره چون شیر نرم آمد

مطلوب بود طالب، مغلوب بود غالب

از خود خبرم نبود کز وی خبرم آمد

هر راه که ببریدم، او را برِ خود دیدم

از طولِ رهم غم نیست کو همسفرم آمد

راه من، عشق بتان، راهبر من دل کرد

شکرللّه که مرا مرشد من کامل کرد

پندم از عشق مده گر شده‌ام دیوانه

کرد دیوانه مرا آن که ترا عاقل کرد

به دو عالم نشود خاطر غالب قانع

همت عالی دل کار مرا مشکل کرد

شب تار است و بیابان و ندانم رهِ کویش

هم مگر جذب نهانش سوی خویشم بکشاند

گر روم در گل وآید گل رویت به خیالم

یاد روی چو گلت از گل من گل بدماند

دلم پران شده است از قُمْتَعالش

ز دردِ هجر رسته در وصالش

جمالش دیدم و دادم دل از دست

ندانم چون کنم پیش جلالش

نظر کردم به چشم دل به هر سوی

همی دیدم عیان نورِ جمالش

به نظر شوی مجسم همه لحظه‌ام ولیکن

به تو هر سخن که گویم بنمی دهی جوابم

نه ز پاک پاک گردم نه خبیث از خباثت

به مجاز اگر سحابم به حقیقت آفتابم

ز آستان تو فراتر نتوانم قدمی

جبرئیلم من و تا سدره بود پروازم

تا روزنظرها داشت با عاشقِ رویِ خویش

یارب ز چه جانان را باز ار نظر افتادیم

یک باره ازمیان برد اسلام ترک و تازی

بر این دو فرقه آن ترک تا ترکتاز کرده

یارب به دل ندانم عشقش نهان چه گفته است

کان یک دو قطره خون را دریای راز کرده

از سلطنت فزون است نیروی حسن زیرا

محمود غزنوی را بنده، ایار کرده

روز قیامت این قد، زلفت شبان یلداست

غالب که گفته این بیت فکری دراز کرده

صبر گذر در دل من چون کند

تا تو در این خانه گذر می‌کنی

مثنویّات

هست عاشق را عجب دردی غریب

میل معشوق ار ببیند با رقیب

رشک باشد بر دو گونه‌ای ثقات

که شود بیزار عاشق از حیات

اول آنکه عشقباز صدق کیش

بشنود کس مایل معشوق خویش

وندرین دل را دهد زین سان فریب

که مَهَم بی پرده و بینا رقیب

خلق را چشم و بتم مستور نیست

کس چو من گر بت پرستد دور نیست

چون بتابد آفتاب از آسمان

چشم مردم بست نتوان بی گمان

بشنود گر فتنه بر دلدار خویش

می‌نرنجد خاطرش از یار خویش

از کمال حسن جانان بشمرد

که بخواهد هر کس این یوسف خرد

لیک آن رشک دُویُم تیغی است تیز

که دل عاشق نماید ریز ریز

که دل از کف داده حال زار خویش

باز گوید در بر دلدار خویش

کای دل و جان را غمت آتش زده

سینه از سوی غمت آتشکده

ز آتش تن استخوانم را مسوز

بر دلم بخشای و جانم را مسوز

ترک کن با بیدلی چندین ستیز

یک نفس آبی بر این آتش بریز

چند این ناز و غرور و سرکشی

ز آبو خاکی نی ز باد و آتشی

او دهد پاسخ که زنهار ای بزرگ

قصد این آهو مکن چون شیر و گرگ

صعوهٔ من لایق شهباز نیست

در تن من قوّت پرواز نیست

آهوی من قابل شیرِ تو نیست

سینهٔ من درخور تیرِ تو نیست

گرچه داری حشمت و جاه و جلال

قوت وقدرت سپاه و ملک و مال

ورچه مهر من ترا اندر دل است

دل مرا با یار دیگر مایل است

غیر او نی در تن من تار و پود

گر کشندم سر به کس نارم فرود

عاشقی کو با چنین معشوق زیست

داند ایزد تا ز رشکش، حال چیست

چند از ماضی سخن گویی دلا

چون تو صوفی نقد حالت کو هلا

ماضی و مستقبل اندر قال به

بهر اهل حال سرّ حال به

نقد حال وقت را بر گو عیان

خود نباشد باک اگر سوزد بیان

شرح حال خویش را نتوان نهفت

هم بود سرّی که می‌ناید به گفت

هین دلا برگو تو اسرار نهان

آتشی برزن تو در هر دو جهان

باز گویم شرح حال از اشتیاق

زان وصالی کز قفایش این فراق

می‌ندارم تاب هجران ای رحیم

تا به کی سوزد دل من چون جحیم

عشق نار اللّه آمد در دلم

سوخته این مزرعه آب و گلم

می ندانم این چه عشق است ای خدا

کفر و ایمان با من و از من جدا

نیست اندر جسم من الا که او

او من است و من ویم ای نیکخو

وز خم زنجیر زلفش صد فنون

در دل من صد جنون اندر جنون

پیر باید رهروان را ز ابتدا

ز آنکه آفتهاست در راه هدا

تیغ بهر قتل نفست گفت اوست

تو سخن را زو مبین خود گفت هوست

پیر را بگزین که پیر آن ماه تست

صد هزاران چاه اندر راه تست

رهروان را لازم آمد راهبر

تا برد راه حقیقت را به سر

جهد کن تا زندهٔ باقی شوی

بادهٔ توحید را ساقی شوی

پیر اندر آینهٔ جان مرید

کس نبیند جز خود ای یارِ فرید

خود مرید آن کس که در جان مراد

کس نبیند جز خدای اوستاد

مطلع فیض الهی احمد است

نور او اندر دل و جان سرمد است

هست با حق جان پاکان متحد

خود تو احمد را یکی دان با احد

و آنکه را نور علی بر دل بتافت

او محمد در علی اندر بیافت

هم تو احمد بوده‌ای ای مرتضی

رهنما تو خلق را ای مقتدا

دست گیرِ جمله عالم آمدی

رهنمای نسل آدم آمدی