گنجور

 
نظیری نیشابوری

در بند تو زنجیر گرفتار شکسته

زندان شده صد رخنه و دیوار شکسته

زین بیش شکرخنده حلاوت نفروشد

طوطیم ز شکر سر منقار شکسته

از بس که عنان پیچد ازان چهره نگاهم

خار مژه در دیده خونبار شکسته

صد قافله ناز گشوده به دلم بار

سودای تو را رونق بازار شکسته

بیرون کنم از تن به سر ناخن غیرت

این خار که در سینه افگار شکسته

نی جامه کنم پاره و نی سینه کنم چاک

دیریست دل و دستم ازین کار شکسته

دل خسته ز بیچارگی چاره گرانم

اندوه طبیبان دل بیمار شکسته

پیمانه پیمان تو از بند عزیزان

اندک شده پیوسته و بسیار شکسته

پیمان تو جای عجبی نیست «نظیری »

خوش باش که عهد از طرف یار شکسته