گنجور

 
نظیری نیشابوری

آنی که به جان ناز تو را حور کشیده

خورشید به چشم از رخ تو نور کشیده

گیسوی تو ببریده کمند از دم افعی

مژگان تو نیش از تن زنبور کشیده

آن رخ که خویش می چکد از زلف بناگوش

گویی عرق از عنبر و کافور کشیده

از معنی فهم و دهن تنگ تو ادراک

یک نکته بیان کرده سخن دور کشیده

بی دردتر از شیره جان ساخته صد بار

خمار که این شیره انگور کشیده

کوی تو کنون وعده گه منتظران است

دیریست که موسی قدم از طور کشیده

محروم ز دلجویی آن چشم سیاهم

مژگان تو بر گرد نگه سور کشیده

بسیار شد اندوه و عنا کی بود آخر

بینیم به صبح این شب دیجور کشیده

ایوب مگر چاره رنجوری ما را

داند که ازین علت ناسور کشیده

آسوده جز از گوشه ویرانه نگردد

دیوانه که آزار ز معمور کشیده

افغان که به منزل نرساندیم ز مستی

باری که دوچندان کمر مور کشیده

دل خستن و فریاد «نظیری » ز درونست

رنجور نفس از دل رنجور کشیده