گنجور

 
نظیری نیشابوری

غیرتم بانگ زد که: دور او باش

عشقم آهسته گفت: باش و مباش

غمزه درباخت خوش، کزین نااهل

گردد اسرارهای پنهان فاش

از پس پرده سر برون آورد

یار لولی وش حریف تراش

غنج و نازش ز راه چشمم داد

داروی بیهشی به عقل معاش

عقل و فهم و خرد به یغما برد

رفت پاکیزه خانه را فراش

مفلسم کرد و در عتاب آمد

چه کند آفتاب با خفاش

شاهد شه شناس شحنه فریب

درنگنجد به پهلوی قلاش

آه و واحسرتا برآوردم

گفت بنشین و پر گلو مخراش

می نهی لب به عیش بر لب ما

چو گلت پخته می شود در داش

گفتمش: این درنگ و مهلت چیست

تا چه بر گل نویسدم نقاش

گفت: رو هرچه آرزو داری

تا به مردن به فکر آن می باش

ره برگشتنم «نظیری » نیست

به کجا می روم، بدانم کاش