گنجور

 
نظامی

چون برآمد ز ماه تا ماهی

نام بهرام در شهنشاهی

دل قوی شد بزرگوار‌ان را

زنده شد نام نامدار‌ان را

زرد‌گوشان به گوشه‌ها مردند

سر به آب سیه فرو بردند

بود پیری بزرگ نرسی نام

هم لقب با برادر بهرام

هم قوی‌رای و هم تمام‌اندیش

کارها را شناخته پس و پیش

نسلش از نسل شاه‌دارا بود

وین نه پنهان که آشکارا بود

شاه ازو یک زمان نبودی دور

شاه را هم رفیق و هم مستور

سه پسر داشت اوی و هر پسری

به‌سر خویش عالَم هنری

آنکه مه بود از‌آن سه فرزند‌ش

نام کرده پدر زراوند‌ش

شه عیار‌ش یکی به صد کرده

موبد موبدان خود کرده

غایت‌اندیش بود و راه‌شناس

پارسا‌یی‌ش را نبود قیاس

وان دگر مشرف ممالک بود

باج‌خواه همه مسالک بود

کرده شاه از درستی قلمش

نافذالامر جمله عجمش

وآن سه دیگر به شغل شهر و سپاه

نایب خاص‌تر به حضرت شاه

شه بر ایشان عمل رها کرده

عاملان با عمل وفا کرده

او همه‌شب به باده بزم‌افروز

عاملانش به کار خود همه روز

آسیا‌وار گرد خود می‌تاخت

هرچه اندوخت باز می‌انداخت

گِردِ عالم شد این حکایت فاش

تیز شد تیشه‌ها ز بهر تراش

گفت هرکس که مست شد بهرام

دین به دینار داد و تیغ به جام

با حریفان به می در افتاده است

حاصلش باد و خوردنش باده است

هرکسی را بر آن طمع برخاست

که شود کار مُلک بر وی راست

خان خانان روانه گشت ز چین

تا شود خانه‌گیر‌ِ شاه‌ِ زمین

در رکابش چو اژدها‌ی دمان

بود سیصد‌هزار سخت کمان

ستد از نایبان شاه به قهر

جمله ملک ماوراء النهر

ز‌آب جیحون گذشت و آمد تیز

در خراسان فکند رستاخیز

شه چو ز‌آن ترکتاز یافت خبر

اعتماد‌ی ندید بر لشگر

همه را دید دست‌پرور ِ ناز

دست از آیین جنگ داشته باز

وانک بودند سروران سپاه

یکدلی‌شان نبود در حق شاه

هر یکی در نهفت‌های نورد

پیشرو کرده سوی خاقان مرد

طبع با شاه خویش بد کرده

چارهٔ ملک و مال خود کرده

گفته ما بنده نیک‌خواه توایم

قصد ره کن که خاک راه توایم

شاه عالم تویی به ما بخرام

پادشاهی نیاید از بهرام

تیغ اگر بایدت‌، در او آریم

ورنه بندش کنیم و بسپاریم

منهی‌یی زانکه نامه داند خواند

این سخن را به سمع شاه رساند

شاه از ایرانیان طمع برداشت

مملکت را به نایبان بگذاشت

خویشتن رفت و روی پنهان کرد

با چنان حربه حرب نتوان کرد

در جهان گرم شد که ‌«شاه جهان

روی کرد از سپاه و ملک نهان

مرد خاقان نبود و لشگر او

به هزیمت گریخت از بر او‌»

چون به خاقان رسید پیک درود

که شه آمد ز تخت خویش فرود

از کلاه و کمر تو داری بخت

پای درنه نه تاج‌مان و نه تخت

خان خانان چو گوش کرد پیام

کز جهان ناپدید شد بهرام

داشت از تیغ و تیغ‌بازی دست

فارغانه به رود و باده نشست

غم دشمن نخورد و می می‌خوَرد

کارهای نکردنی می‌کرد

آنچه از خصم خویش نپسندید

کرد تا خصم او بر او خندید

شاه بهرام روز و شب به شکار

قاصدانش روانه بر سر کار

از سپهدار چین خبر می‌جست

تا خبر داد قاصد‌ش به درست

کاو ز شاه ایمن است و فارغ بال

شاه را سخت فرخ آمد فال

ز‌آن‌همه لشگرش به گاه بسیچ

بود سیصد سوار و دیگر هیچ

هر‌یکی دیده و آزموده به جنگ

بر زمین اژدها در آب نهنگ

همه یکدل چو نار صد دانه

گرچه صد دانه از یکی خانه

شاه با خصم حقه سازی کرد

مهره پنهان و مهره بازی کرد

آتشی خواست خصم دودش داد

خواب خرگوش داد و زودش داد

تیر خوش کرد بر نشانهٔ او

که‌آگهی داشت از فسانهٔ او

بر سرش ناگهان شبیخون برد

گرد بالای هفت گردون برد

در شبی تیره کز سیه‌کاری

کرد با چشم‌ها سیه‌ماری

شبی از پیش برگرفته چراغ

کوه و صحرا سیه‌تر از پر زاغ

گفتی‌یی صدهزار زنگی مست

سو به سو می‌دوید تیغ به دست

مردم از بیم زنگی‌یی که دوید

چشم بگشاد اگرچه هیچ ندید

چرخ روشن دل سیاه حریر

چون خُم زر سرش گرفته به قیر

در شبی عنبرین بدین خامی

کرد بهرام جنگ بهرامی

در دلیران چین گشاد عنان

حمله‌بر گه به تیغ و گه به سنان

تیر بر هر کجا زدی حالی

تیر گشتی ز تیر خور خالی

از خدنگش که خاره را می‌سفت

چشم پرهیز دشمنان می‌خفت

زخم دیدند و تیر پیدا نی

تیر پیدا و زخمی آنجا نی

همه گفتند کاین چه تدبیر است

تیر بی‌زخم و زخم بی‌تیر است

تا چنان شد که کس به یک فرسنگ

گرد میدان او نیامد تنگ

او چو ابری به هر طرف می‌گشت

دشت ازو کوه و کوه ازو شده دشت

کشت چندان از آن سپاه به تیر

که زمین نرم شد ز خون چو خمیر

بر تن هرکه رفت پیکانش

رخت برداشت از تنش جانش

صبح چون تیغ آفتاب کشید

تشت خون آمد از سپهر پدید

تیغ بی‌خون و تشت چون باشد؟

هرکجا تیغ و تشت‌، خون باشد

از بسی خون که خون خدایش مرد

جوی خون رفت و گوی سر می‌برد

وز بسی تن که تیغ پی می‌کرد

زهره صفرا و زهره قی می‌کرد

تیر مار جهنده در پیکار

بد بود چون جهنده باشد مار

شاه بهرام در میان مصاف

نوک تیرش چو موی موی شکاف

تیغ اگر بر زدی به فرق سوار

تا کمر‌گه شکافتی چو خیار

ور به تحریف تیغ دادی بیم

مرد را کردی از کمر به دو نیم

تیغ از این‌سان و تیر از آن‌سان بود

شاید ار خصم ازو هراسان بود

ترک از این ترکتاز ناگه او

وآنچنان زخم سخت بر ره او

همه را در بهانه گاه گریز

تیغ‌ها کند گشت و تک‌ها تیز

آهن شه چو سخت جوشی کرد

لشگر ترک سست کوشی کرد

شه نمودار فتح را بشناخت

تیغ می‌راند و تیر می‌انداخت

درهم افکندشان به صدمه تیغ

گفتی او باد بود و ایشان میغ

لشگر خویش را به پیروزی

گفت هان روزگار و هان روزی

باز کوشید تا سری بزنیم

قلب‌گه را ز جایگه بکنیم

حمله بردند جمله پشتاپشت

شیر در زیر و اژدها در مشت

لشگری بیشتر ز ریگ و ز خاک

گشت از صدمهای خویش هلاک

میمنه رفت و میسره بگریخت

قلب در ساقهٔ مقدمه ریخت

شاه را در ظفر قوی شد دست

قلب و دارای قلب را بشکست

سختی پنجهٔ سیه‌شیران

کوفته مغز ِ نرم‌شمشیر‌ان

تیر چون مار بیوَراسب شده

زو سوار افتاده اسب شده

لشگر ترک را ز دشنهٔ تیز

تا به جیحون رسید گرد گریز

شاه چندان گرفت گوهر و گنج

که دبیر آمد از شمار به رنج

گشت با فتح از‌آن ولایت باز

با رعیت شده رعایت ساز

بر سر تخت شد به پیروزی

بر جهان تازه کرد نوروزی

هرکسی پیش او زمین می‌رفت

در خور فتح آفرین می‌گفت

پهلوی خوان پارسی فرهنگ

پهلوی خواند بر نوازش چنگ

شاعران عرب چو دُر خوشاب

شعر خواندند بر نشید رباب

شاه فرهنگ دان شعر شناس

بیش از آن دادشان که بود قیاس

کرد از آن گنج و آن غنیمت پر

وقف آتشکده هزار شتر

دُر به دامن فشاند و زر به کلاه

بر سر موبدان آتشگاه

داد چندان زر از خزانهٔ خویش

که به گیتی نماند کس درویش