گنجور

 
نظیری نیشابوری

داشتم از درد جدایی خروش

دل چو تو را یافت زبان شد خموش

غم نخوردم غایب من حاضر است

مژده دل می رسد از لب به گوش

گر نرسد بوی تو هر صبحدم

تا سحر حشر نیایم به هوش

هر که هوای تو به جنت برد

ساعد حورا شودش بار دوش

گر به قدح زهر هلاهل کنند

شهد شود چون تو بگویی بنوش

لعل تو افکند دلم را ز چشم

کعبه به جامی نخرد می فروش

از اثر گریه چون لعل ما

خون به دل سنگ درآید به جوش

بر نگه غیر سپندی بسوز

یا به رخ خویش نقابی بپوش

عشق ز پندار و گمان برترست

تا رمقی هست «نظیری » بکوش