کردم ز شکوه منع دل زار خویش را
انداختم به روز جزا کار خویش را
وقت نظارهی بت پرهیزکار خویش
شویم به گریه دیدهی خونبار خویش را
جرم منست پیش تو گر قدر من کم است
خود کردهام پسند خریدار خویش را
صد مشتریست جنس دلم را چو آفتاب
من گرم میکنم به تو بازار خویش را
ترسم که رفته رفته به بیداد خو کنی
بر کین مدار طبع ستمکار خویش را
ای دل مجو نجات که صیادپیشگان
در دام میکشند گرفتار خویش را
عمرت بود که دوش «نظیری » به یاد تو
آسان نمود مردن دشوار خویش را