گنجور

 
نظیری نیشابوری

دریغ نقش امل ها بر آب جو بستند

به حسن لاله و گل رنگ آرزو بستند

چو موج روی هوا بر سراب می رانند

کسان که دل به تماشای رنگ و بو بستند

مپرس حال که این مطربان چابک دست

دل از نوای حزینم به تار مو بستند

بخست جان ز دم این مغنیان گویی

خراش سینه تراشیده بر گلو بستند

نه عاقلست که تن در دهد به خلعت خاک

هزار رخنه درین کهنه از رفو بستند

به کشت و مزرع احسان رسید آسیبی

که مفلسان همه بر خشک آب رو بستند

مجو ز ناموران غیر نام، کاین خامان

صلا زدند به یغما و در فرو بستند

به غم بساز که از بی نشاطی ایام

مغان به دیر دهان خم و سبو بستند

درین جزیره جهال می سرایم شعر

چو رند مست که بر گردنش کدو بستند

ازین جهان دلم آماده گریختن است

چو کودکان که میان چست در غلو بستند

هزار نقش درین کارخانه در کار است

مگیر خرده «نظیری » همه نکو بستند