نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۲

دل کز تو شد بریده کم از سنگ و رو نبود

پیوند روح بود به تو انس و خو نبود

مهر تو ناگهان به سر آمد سبب نداشت

هجر تو اتفاق فتاد آرزو نبود

۳

ناسازی نزاکت طالع سبو شکست

با آن که در دم آن قدر اندر سبو نبود

چشم و دماغ مردم عاقل گرفته بود

یا خود گل جنون مرا رنگ و بو نبود

عقلم که امتیاز گهر ز استخوان نکرد

کام هما برید و درش در گلو نبود

۶

گر پل به راه نامه و قاصد نمی شکست

بسیار تیره آب محبت به جو نبود

معجز فرو گذاشت ز سر کان گل عذار

لایق به روی مفلس ناشسته رو نبود

گفتم که عهد بستن و تنها گذاشتن

دانی بد است، اگرچه نگویم نکو نبود

۹

حسن تو در ترازوی ابر و بلا فروخت

روزی به من که دست رس سنگ و رو نبود

گفت آن زمان که غمزه ام این ماجرا نوشت

هیچم به هستی تو سر گفت‌و‌گو نبود

ای طایری که نامه سوی دوست می بری

گر پرسدت که بود «نظیری » بگو نبود