گنجور

 
نظیری نیشابوری

شادی عشق تو هنگامه غم برهم زد

شور حسنت نمکی بر جگر آدم زد

شب ز دیدار تو گردید به مهر آبستن

جامه بر سنگ ز سور رخ تو ماتم زد

شهد لب های تو دکان طبیبان در بست

دست در دامن تیغ نگهت مریم زد

کعبه آمد حجرالاسود خالت بوسید

غوطه در موجه چاه ذقنت زمزم زد

تا قضا خال بهشتی جمال تو بدید

شست آن خال که بر ناصیه آدم زد

به سخندانی تو طفل ندیدست کسی

گره اعجاز لبت بر نفس مریم زد

عشق دوشاب دل آن روز که سودا می پخت

مایه مهر برین شیره جان ها کم زد

دوش می خواست قدم بر من افتاده نهد

کند خاک من و بر دیده نامحرم زد

دولت از فیض دم صبح «نظیری » دریافت

در به غواص ندادند که بی جا دم زد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode