گنجور

 
نظیری نیشابوری

شادی عشق تو هنگامه غم برهم زد

شور حسنت نمکی بر جگر آدم زد

شب ز دیدار تو گردید به مهر آبستن

جامه بر سنگ ز سور رخ تو ماتم زد

شهد لب های تو دکان طبیبان در بست

دست در دامن تیغ نگهت مریم زد

کعبه آمد حجرالاسود خالت بوسید

غوطه در موجه چاه ذقنت زمزم زد

تا قضا خال بهشتی جمال تو بدید

شست آن خال که بر ناصیه آدم زد

به سخندانی تو طفل ندیدست کسی

گره اعجاز لبت بر نفس مریم زد

عشق دوشاب دل آن روز که سودا می پخت

مایه مهر برین شیره جان ها کم زد

دوش می خواست قدم بر من افتاده نهد

کند خاک من و بر دیده نامحرم زد

دولت از فیض دم صبح «نظیری » دریافت

در به غواص ندادند که بی جا دم زد

 
 
 
حافظ

در ازل پرتوِ حُسنت ز تجلی دَم زد

عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

جلوه‌ای کرد رُخَت دید مَلَک عشق نداشت

عینِ آتش شد از این غیرت و بر آدم زد

عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزد

[...]

جامی

چون صبا شانه درآن طره خم در خم زد

سلک جمعیت شوریده دلان برهم زد

تار هر موی کز آمد شد آن شانه گسست

با رگ جان من آن را گرهی محکم زد

تا ز راهت ننشیند به رخ غیر غبار

[...]

امیرعلیشیر نوایی

هر که در کوی خرابات ز رندان دم زد

باید اول قدم خود به سر عالم زد

نزد رندان خرابات که صد جان به جویست

نتوان بیش ز انفاس مسیحا دم زد

ناصح ار مرهم پندم به دل ریش نهاد

[...]

نظیری نیشابوری

حسن جنبید ز خواب و مژه را برهم زد

فتنه برپا شد و نیشی به رگ عالم زد

هرچه در پرده نهان بود هویدا کردند

چه شبی بود که این صبح سعادت دم زد؟

بی محبت ننمودند اجابت هرچند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه