گنجور

 
خواجه عبدالله انصاری

ای عزیز توحید نه همین است که کسی او را یگانه داند توحید آنست که او را یگانه باشد

توحید به عرف عارف صاحب سیر

تخلیص دل از توجه اوست به غیر

رمزی ز مقامات نهایات طیور

گفتم به تو گر فهم کنی منطق طیر

وحدت صفت ذات باکمال اوست و قدرت دلیل عظمت و جلال اوست خواست که تا قدرت خود بیند عالم آفرید و خواست خود را بیند آدم آفرید (شعر):

خواست تا صورت خود را بنماید معشوق

خیمه در معرکه آب و گل آدم زد

آدم را مظهر آثار و قدرت و حکمت خود ساخت و او را به شرف عقل وعلم و نطق بنواخت تا بآثار قدرت خود تجلی نماید

دل عارف بچیزی تسلی نیابد تجلی حق ناگاه آید اما بر دل آگاه آید

آری چون دوست متجلی میشود بساط از اغیار خالی می شود چون محبوب عیان گردد محب بدل و جان نگران گردد

آنجا که کار محبت بسامان بود چه جای حور و غلمان بود چون حق بتونازلست چه جای این منازلست این کار هدایت است تا با که عنایتست آنکه از معرفت حق دور است نه آدمی بلکه ستور است روز را چه گناه اگر شب پره کور است جائیکه نور شعله افروزد خرمن ظلمت را پاک سوزد چون روز به جلوه درآید هنگامه شب را باطل نماید

یکی چهل سال علم آموزد چراغی نیفروزد و دیگری حرفی نخوانده دل خلقی بسوزد یکی سیراب اما در غرقاب و دیگری محتاج به نیم قطره آب

نشان قرب مولی محبت است و نشان دوستی مستی و بیزاری از هستی و فارغ از خود پرستی، بر سر وادی دوستی بودن خوش است و در دوستی بلاکشیدن خوش است

طاعت کاه است و محبت کوه کاه را چه بقا در برابر کوه در آن محل که محبت جای گیرد عافیت زهره آن ندارد که پای گیرد

جمعی به حسین منصور رسیدند در وقتی که او را بدار میکشیدند بطریق استفسا راز او پرسیدند که حقیقت محبت چیست؟ و مرد آن میدان کیست گفت:

اولها جهل و آخرها قتل یعنی اولش رسن است و آخرش سر دار سرفکن است

هر که سر این کار دارد سر در این کار درآرد و هر که ندارد آن به که بگذارد پای همت بر سر افلاک باید نهاد و پشت غیرت به مرکز آب و خاک باید داد و حق را بوحدانیت باید ستود و از او گفت باید و از او باید شنود و قطع تعلق از غیر او باید نمود

مرد ره حق سخن محقق گوید

از هر که جز اوست ترک مطلق گوید

در راه حقش اگر دو صد پاره کنند

هر پاره از او دو صد انالحق گوید