گنجور

 
نظیری نیشابوری

حسن جنبید ز خواب و مژه را برهم زد

فتنه برپا شد و نیشی به رگ عالم زد

هرچه در پرده نهان بود هویدا کردند

چه شبی بود که این صبح سعادت دم زد؟

بی محبت ننمودند اجابت هرچند

بانگ تسلیم ملک بر فلک اعظم زد

به طلب جمله ذرات جهان برجستند

مایه عشق چو بر خاک بنی آدم زد

خواست آیینه تحقیق به ما بسپارد

قفل کوری به دل و دیده نامحرم زد

غرض آن داشت که از عشوه اش آگه باشم

بر درون زخم ز اندیشه نمک از غم زد

عقل چون دید که عشق آمد و خوانخوار آمد

لب فرو بست و دم از سلطنت خود کم زد

روح آزاد کزین معرکه جان بیرون برد

دست در حلقه فتراک خم اندر خم زد

سر ازین قصه نیاورد «نظیری » بیرون

گرچه عمری به سخن گشت و ورق بر هم زد