گنجور

 
نظیری نیشابوری

گل آمد و لعلم ز دل سنگ برآورد

اشک ز تماشای چمن رنگ برآورد

می خواست ز مرغان چمن شور برآرد

یک نغمه مغنی به صد آهنگ برآورد

عشق آمد و در شهر دل آیین خرد دید

تا شهر به تاراج رود جنگ برآورد

مطرب ز برم خرقه سالوس به در کرد

گرد همه شهرم به دف و چنگ برآورد

شب نیست که از شادی بسیار نگریم

غم خوردن کم حوصله را تنگ برآورد

یک بار به عیب و هنر خویش ندیدم

در جیب و بغل آینه ام زنگ برآورد

در راه وفای تو نه طولیست نه عرضی

شوخی تو فرسنگ به فرسنگ برآورد

این خونشده دل بس که خرابست «نظیری »

در پیش تو نتوانمش از ننگ برآورد