گنجور

 
نظیری نیشابوری

روز از آن آید که با صد خواریم بر در کشد

پرده ناموس شب از روی کارم برکشد

بر سر پروانه شمع از بهر آن سوزد که هست

جذبه عشقی که خاکستر به خاکستر کشد

هیچ جا نگذشت کز وی فتنه‌ای باقی نماند

کاش چون آید غمت رخت از در دیگر کشد

از درش تصدیع کم کردم چو دانستم که او

خط نسیانی مرا یک باره بر دفتر کشد

غم که هر شب مجلسم افسرده زو می گشت رفت

امشب از جرأت چراغم دشنه بر صرصر کشد

چاره یی کز بی قراری تشنه وصل تو را

بر سراب ار چشم افتد دست از کوثر کشد

از فراق امشب «نظیری » مجلسم ماتمگهی است

بوی خون آید چو عودم شعله در مجمر کشد