گنجور

 
نظیری نیشابوری

هوا بدیهه رسانست و باغ موزون است

به هر ترنم مرغی هزار مضمون است

زبان بلبل شوخ از سخن نمی افتد

اگر چه خورده گل همچو در مکنون است

بهوش زی که تو گر از برون نمی بینی

درون پرده ببینند هرچه بیرون است

اگر به لذت لطف نهان رسی دانی

که اندک تو ز بیشت چگونه افزون است

به شور وادی و فریاد سیل خروش داریم

کز اهل سلسله ماست هر که مجنون است

ز روی دوست هویدا بود سعادت دوست

نوشته اند به عنوان که خاتمت چون است

نشان ذوق حقیقت به نازکان ندهند

چه شد که فاخته خوش گوی و سرو موزون است

اگر کنار بیابان عشق دریابی

ز خون کشته ببینی هزار جیحون است

به هیچ کاسه چشم گدای پر نشود

مگر ز کاسه آزادگان که وارون است

چو نام توبه گرفتم، قدح به یاد آمد

بنوش باده «نظیری » که فال میمون است