گنجور

 
نیر تبریزی

آه از آنروز که در دشت بلا غوغا بود

شورش روز قیامت بجهان برپا بود

خصم چوندایره گرد حرم شاه شهید

در دل دایره چون نقطه پابرجا بود

عرصه دشت چو دیبای منقش از خون

و آنهمه صورت زیبا که در آن دیبا بود

جان بقربان ذبیحی که بقربانگه دست

با لب تشنه روان میشد و خود دریا بود

تو مپندار که شاهنشه دین درگه رزم

در بیابان بلا بی مدد و تنها بود

انبیا و رسل و جن و ملایک هر یک

جان بکف در بر شه منتظر ایما بود

خون هابیل که شد ریخته از سنگ جفا

گر بعبرت نگری کشته آن صحرا بود

پرده پوشان نهانخانه ملک و ملکوت

همه پروانۀ آنشمع جهان آرا بود

قتل عباس وعلی اکبر و قاسم ز ازل

بر فرامین قضایای فلک طغرا بود

ورنه اندر نظر قهر شهنشاه جهان

عدم هر دو جهان بسته بحرف لا بود

علی اکبر برخ چونگل و باقد چو سرو

فرد و تنها بسوی رزمگه اعدا بود

علم الله که شقایق نه بدان لطف و سمن

نه بدان بوی صنوبر نه بدان بلا بود

گرد شمع رخ اکبریکه صبح وداع

لیلی سوخته پروانه بی پروا بود

زخم نر جسم علی اکبر و لیلی دل خون

خونز مجنون رود آری چو رگ از لیلا بود

در همه ملک بلا نیست بجز ذکر حسین

قاف تا قاف جهان صوت همین عنقا بود

نیر آنروز که طغرای قضا می بستند

سرنوشت من از این نامه همین طغرا بود