نیر تبریزی » لآلی منظومه » بخش ۳

آه از آن روز که در دشت بلا غوغا بود

شورش روز قیامت به جهان برپا بود

خصم چون دایره گرد حرم شاه شهید

در دل دایره چون نقطه پابرجا بود

عرصه دشت چو دیبای منقش از خون

وآنهمه صورت زیبا که در آن دیبا بود

جان به قربان ذبیحی که به قربانگه دست

با لب تشنه روان میشد و خود دریا بود

تو مپندار که شاهنشه دین در گه رزم

در بیابان بلا بی مدد و تنها بود

انبیا و رسل و جن و ملایک هر یک

جان به کف در بر شه منتظر ایما بود

خون هابیل که شد ریخته از سنگ جفا

گر به عبرت نگری کشته آن صحرا بود

پرده پوشان نهانخانه ملک و ملکوت

همه پروانهٔ آن شمع جهان آرا بود

قتل عباس و علی اکبر و قاسم ز ازل

بر فرامین قضایای فلک طغرا بود

ورنه اندر نظر قهر شهنشاه جهان

عدم هر دو جهان بسته به حرف لا بود

علی اکبر به رخ چون گل و با قد چو سرو

فرد و تنها به سوی رزمگه اعدا بود

علم الله که شقایق نه بدان لطف و سمن

نه بدان بوی صنوبر نه بدان بالا بود

گرد شمع رخ اکبری که صبح وداع

لیلی سوخته پروانه بی پروا بود

زخم بر جسم علی اکبر و لیلی دل خون

خون ز مجنون رود آری چو رگ از لیلا بود

در همه ملک بلا نیست بجز ذکر حسین

قاف تا قاف جهان صوت همین عنقا بود

نیر آن روز که طغرای قضا می‌بستند

سرنوشت من از این نامه همین طغرا بود