گنجور

 
نظام قاری

سالها دفتر ما در گرو صهبا بود

رونق میکده از درس و دعای ما بود

در جواب او

سالها تا رتنم تافته کمخا بود

دل چون پرمگس شیفته والا بود

پیش ازان روز که والا شود آب سرسنگ

مهر او همچو خشیشی بدل خارا بود

قد سنجاب برویش زده اطلس دیدم

همچو آبی که درو رو زصفا پیدا بود

صوفی صوف مرا در حق پشمین شلوار

رخصت خبث نداد ارنه حکایتها بود

بنهایت نرسانید بدایات قماش

گرچه گز درره او پیک قدم فرسا بود

دکمه میگشت چو پرگار به پیرامن جیب

و ندران دایره سرگشته پا بر جا بود

صنمی دی نمودست مرا والائی

کز لطافت همه کالاش ازان پیدا بود

از جهان رفت و کفن نیز بروزیش نشد

انکه او منکر اوصاف لباس ما بود