بده آن راحِ روانپرورِ ریحانی را
که به کاشانه کشیم آن بتِ روحانی را
من به دیوانگی ار فاش شدم معذورم
کان پری صید کند دیو سلیمانی را
سر به پای فَرَسَش درفکنم همچون گوی
چون برین درکشد آن ابلق چوگانی را
برو ای خواجه اگر زانک به صد جان عزیز
میفروشند بخر یوسف کنعانی را
گر تو انکار کنی مستی ما را چه عجب
کافران کفر شمارند مسلمانی را
ابر چشمم چو شود سیلفشان از لاله
کوه در دوش کشد جامهٔ بارانی را
کام درویش جز این نیست که بر وِفقِ مُراد
باز بیند عَلَمِ دولتِ سلطانی را
چشم خواجو چو سر طبلهٔ دُر بگشاید
از حیا آب کند گوهر عمّانی را
دل این سوخته بربود و به دربان گوید
که بران از درم آن شاعر کرمانی را
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر به عشق و عاطفهای عمیق اشاره دارد و شاعر در آن از احساسات خود نسبت به معشوق و جهان پیرامونش سخن میگوید. او خواستار آن است که عشق و زیباییهای روحانی را به خانه خود بیاورد و به معشوقش ابراز عشق کند. شاعر به دیوانگی خود اعتراف میکند و میگوید که زیبایی معشوقش او را مجذوب کرده است. او همچنین اشاره میکند که عشق واقعی برای او ارزشمندتر از هر چیز دیگری است و تشخیص عشق را از ناپاکیها و کفرها جدا میداند. در نهایت، او از درد و رنجی که عشق به او میدهد سخن میزند و نسبت به تجربههای خود و دیگران در این راستا تأمل میکند.
هوش مصنوعی: بده آن عطر خوشبوی روحبخش را تا ما بتوانیم آن معشوق روحانی را به خانه بیاوریم.
هوش مصنوعی: من اگر دیوانه شدم و این موضوع برملا شد، معذورم، زیرا آن پری زیبا قدرتی دارد که حتی دیو سلیمانی را تحت تاثیر قرار میدهد.
هوش مصنوعی: من به پای اسبش پرچم میزنم، همچون گویی که وقتی به جلو میرود، آن اسب رنگین نیز با شوق و قدرت حرکت میکند.
هوش مصنوعی: اگر تو میخواهی به خوبی بفروشی، برو و یوسف را که گرانبهاست، بخر، حتی اگر باید جان خود را برایش بدهی.
هوش مصنوعی: اگر تو از مستی ما حرفی نزنی، عجیب نیست چرا که کافران هم میتوانند ایمان را در شمار کافری خود قرار دهند.
هوش مصنوعی: وقتی که اشکهای من مانند سیل جاری میشود، از لالههای کوه، بارانی به دوش میکشم.
هوش مصنوعی: آرزو و خواسته درویش تنها این است که پرچم حکومت یک پادشاهی را مطابق میل و خواستهاش ببیند و بر اساس آن زندگی کند.
هوش مصنوعی: چشمان خواجو مانند درِ یک طبل پر از مروارید باز میشود و از خجالت، مروارید عمانی را به آب تبدیل میکند.
هوش مصنوعی: دل سوخته من از این سو گم شده و به دربان میگوید که آن شاعر کرمانی را از در من دور کن.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
گریه از دل نبرد کلفت روحانی را
عرق شرم نشوید خط پیشانی را
لنگر درد به فریاد دل ما نرسید
تا که تسکین دهد این کشتی طوفانی را؟
دل آگاه ز تحریک هوا آسوده است
[...]
عیش داند دل سرگشته پریشانی را
ناخدا باد بودکشتی توفانی را
اشک در غمکدهٔ دیده ندارد قیمت
از بن چاه برآر این مهکنعانی را
عشق نبود به عمارتگری عقل شریک
[...]
عشقت آمیخت به دل درد فراوانی را
ریخت در پیرهنم، خار بیابانی را
نام پروانه مکن یاد که نسبت نبود
با من سوخته دل، سوخته دامانی را
هرچه خواهی بکن، از دوری دیدار مگو
[...]
چند غواص بری گوهر عمانی را
طلب از شط قدح جوهر رمانی را
نقش روی تو به چین برده مبرهن کردم
تا که بر صفحه شکستم قلم مانی را
به نگه راز درون مردم چشمت دانست
[...]
بنده ی خاک درم عالم ربانی را
قبله ی اهل نظر کامل کرمانی را
به تماشاگه ی جان پی نبری با همه نور
تا ز تن برندری پرده ی ظلمانی را
شیخ اسلام برافراخت چو خود رایت کفر
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۳ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.