گنجور

 
خواجوی کرمانی

بده آن راحِ روان‌پرورِ ریحانی را

که به کاشانه کشیم آن بتِ روحانی را

من به دیوانگی ار فاش شدم معذورم

کان پری صید کند دیو سلیمانی را

سر به پای فَرَسَش درفکنم همچون گوی

چون برین درکشد آن ابلق چوگانی را

برو ای خواجه اگر زانک به صد جان عزیز

می‌فروشند بخر یوسف کنعانی را

گر تو انکار کنی مستی ما را چه عجب

کافران کفر شمارند مسلمانی را

ابر چشمم چو شود سیل‌فشان از لاله

کوه در دوش کشد جامهٔ بارانی را

کام درویش جز این نیست که بر وِفقِ مُراد

باز بیند عَلَمِ دولتِ سلطانی را

چشم خواجو چو سر طبلهٔ دُر بگشاید

از حیا آب کند گوهر عمّانی را

دل این سوخته بربود و به دربان گوید

که بران از درم آن شاعر کرمانی را