گنجور

 
نیر تبریزی

آن نه مست است که می خورد و ببازار افتاد

مست آن بود که در خانه خمار افتاد

دل چُو فانوسِ خیال ، از اثرِ شعله ی شمع،

بسکه بر دور تو گردید زرفتار افتاد

شاهد حسن تو در پرده نهان بود هنوز

که حریفان ترا پرده زاسرار افتاد

گر نه آئینه هوای تو پری در سر داشت

همچو دیوانه چرا عور ببازار افتاد

دل سودا زده تا سلسله زلف تو دید

نعره ای بر زد و دیوار به یکبار افتاد

موشکافی زمیان تو بتحقیق نرفت

در میان بحث در این مسئله ، بسیار افتاد

پرده پوشی چکنم خود زپریشانی کار

همه دانند که با زلف توام کار افتاد

بت ستائید ز دعویِّ انا الحق ، نیّر،

آن سیَه دل ، که گذارَش به سرِ دار افتاد

نفس ار دید که بر خیلِ شهان ، نعل زنند،

بغلط پای برآورد نگونسار افتاد

طبع نیر هوس نکته سرائیها داشت

دید گوش شنوا نیست ز گفتار افتاد