گنجور

 
نیر تبریزی

بهای قند چه داند که در جهان چند است

کسی که همدم آن پسته شکر خند است

بیا که جای تو خالی است در حوالی چشم

اگر بگریه من خاطر تو خورسند است

زمن بدلبر پرخاشجو که گوید باز

بیا که دل بعتاب تو آرزومند است

دل اربنوش دهانت طمع برد چه عجب

که بنده را همه جا چشم بر خداوند است

اگر نه باورت آید قسم بان سر زلف

که نقض عهد ارادت نه شرط و گنداست

روان مریم اگر غیرت آورد چه عجب

بر آنعقیله که حوّای چونتو فرزند است

اگر بفصل خزان میل بوستان داری

بیا که دامن مابی رخت گل آکنداست

فدای عشق که درهم شکست شیشه ما

شکستنی که به از صد هزار پیوند است

خمید قامتم از بار التیام رقیب

نگفت کاین تن گاهی نه کوه الوند است

مرا بحسن وفا و ترا بخوی جفا

بر آن نیم که بدور زمانه مانند است

دلا بیا که بخوان لب نگار امروز

صلای پسته و بادام و شکر و قند است

ضرورتست که در دام جان دهد نیّر

چنین که حلقه موی تو بند در بند است