گنجور

 
نیر تبریزی

آن نه زلفیست که پیچیده بدور ذقن است

چنبر لاله و نسرین و گل و یاسمن است

آن نه چشمست و نه ابرو و نه مژگان دراز

آفت جان و بلای سر و آزار تن است

بسر زلف تو سوگند که پیمان تو من

نشکنم گرچه سر زلف تو پیمان شکن است

دوش گفتا دهمت بوسه چو آید خط سبز

ای دریغا که سر وعده شب مرگ من است

بجز از عهد وفائی که ندارد بدوام

اندرین لب نتوان گفت که جای سخن است

یارب این قصه که با شاه بگوید که بشهر

هست شوخی که سراپا همه سحر است و فن است

فتنه کاشغر آشوب ختا شور تتار

شوخ چین آفت کشمیر و بلای ختن است

گوئی آن غبغب دلجوی ببالای سهی

کوی سیبی است که آویخته بر نارون است

دل ز زلفت بتغافل نشکیبد که غریب

رو بهر سو که کند باز دلش در وطن است

چکنم گر نکنم چاک گریبان فراق

شب تنهائیم آزادگی از پیرهن است

دل زبد عهدی این تازه جوانان بگرفت

بعد از اینم هوس صحبت پیری کهن است

دامن از صحبت نیر مکش ای خسرو حسن

سبب شهرت شیرین بجهان کوهکن است