آن نه زلفیست که پیچیده به دور ذقن است
چنبر لاله و نسرین و گل و یاسمن است
آن نه چشم است و نه ابرو و نه مژگان دراز
آفت جان و بلای سر و آزار تن است
به سر زلف تو سوگند که پیمان تو من
نشکنم گرچه سر زلف تو پیمانشکن است
دوش گفتا دهمت بوسه چو آید خط سبز
ای دریغا که سر وعده شب مرگ من است
به جز از عهد وفایی که ندارد به دوام
اندر این لب نتوان گفت که جای سخن است
یارب این قصه که با شاه بگوید که به شهر
هست شوخی که سراپا همه سحر است و فن است
فتنهٔ کاشغر آشوب ختا شور تتار
شوخ چین آفت کشمیر و بلای ختن است
گویی آن غبغب دلجوی به بالای سهی
کوی سیبی است که آویخته بر نارون است
دل ز زلفت به تغافل نشکیبد که غریب
رو به هر سو که کند باز دلش در وطن است
چه کنم گر نکنم چاک گریبان فراق
شب تنهاییام آزادگی از پیرهن است
دل ز بدعهدی این تازه جوانان بگرفت
بعد از اینم هوس صحبت پیری کهن است
دامن از صحبت نیر مکش ای خسرو حسن
سبب شهرت شیرین به جهان کوهکن است