گنجور

 
نسیمی

دلیل ما شد آن ساقی به دارالعیش میخانه

بیا گر آرزومندی به جام لعل جانانه

به دور دانه خالش دل و جانی نمی بینم

که در دام سر زلفت نیفتاده است از این دانه

زمان وصل رویت را طلبکارم به جان گرچه

هنوز ارزان بود دادن دو عالم را به شکرانه

جهان و جان و دین و دل، برو در کار زلفش کن

که از مردان مرد آید همیشه کار مردانه

زمان زرق و سالوسی گذشت ای زاهد رعنا

بیا می خور که تقوی را لبالب گشت پیمانه

حدیث عشق گو با من، نه زهد و توبه و تقوی

که عاشق را نمی گیرد به گوش افسون و افسانه

مجو با آتش رویش تقرب، گر همی خواهی

که دور از شمع رخسارش بسوزی همچو پروانه

چو رویش چرخ صورتگر نبندد صورت دیگر

به سر چندان که می گردد در این پیروزه کاشانه

در گنج حقیقت را لبش مفتاح معنی شد

زهی گنج و زهی گوهر، زهی مفتاح و دندانه

نسیمی! پای دل مگشا ز بند زلف او هرگز

که در زنجیر می باید همیشه پای دیوانه