گنجور

 
نسیمی

ناوک غمزه هر دمم می زند از کمین کمان

زین دو بلا کجا روم کشت مرا هم این هم آن

گفتمش از چه می کشد غمزه خونیت مرا

گفت که دردش این بود عادت او بدین بدان

عاشق خویش می کشد از ستم و جفای، او

در صفتی که روز و شب کرده بدو قرین قران

جور و جفای او بجز عاشق او نمی کشد

گویی از این جهت کمر پوشیده در زمین زمان

از غم او جفا کشد عاشق مبتلای او

ورنه چه غم گرش رسد هر بد و نیک از این و آن

بهره بهر بهر او مردم چشم مردم است

مردمی میکن و تو هم در نظرش نشین نشان

درد و غمش نسیمیا! چون به تو برفشانده است

غم مخور و قبول کن به صفا بچین به جان