گنجور

 
نسیمی

ما مرید پیر دیر و ساکن میخانه‌ایم

همدم دُردی‌کشان و ساغر و پیمانه‌ایم

تا می صاف است و وصل یار و کنج میکده

بی‌نیاز از خانقاه و کعبه و بتخانه‌ایم

تا از روی شمع رخسار تجلی تاب دوست

هر نفس در آتشی افتاده چون پروانه‌ایم

مرغ لاهوتیم و آزاد از همه کون و مکان

فارغ از سجاده و تسبیح و دام و دانه‌ایم

باده دردانه است و دریا خانه خمار ما

چون صدف در قعر دریا طالب دردانه‌ایم

هرکسی در عاشقی افسانه‌ای گویند و ما

ایمن از گفت و شنود و قصه و افسانه‌ایم

ذره‌وار از هستی خود گشته بی‌نام و نشان

در هوای مهر خورشید رخ جانانه‌ایم

با قبای کهنه فقر و کلاه مفلسی

فارغ‌البال از لباس و افسر شاهانه‌ایم

نیست ای دلبر نسیمی را سر و سودای عقل

تا سر زلف تو زنجیر است، ما دیوانه‌ایم