ما مرید پیر دیر و ساکن میخانهایم
همدم دُردیکشان و ساغر و پیمانهایم
تا می صاف است و وصل یار و کنج میکده
بینیاز از خانقاه و کعبه و بتخانهایم
تا از روی شمع رخسار تجلی تاب دوست
هر نفس در آتشی افتاده چون پروانهایم
مرغ لاهوتیم و آزاد از همه کون و مکان
فارغ از سجاده و تسبیح و دام و دانهایم
باده دردانه است و دریا خانه خمار ما
چون صدف در قعر دریا طالب دردانهایم
هرکسی در عاشقی افسانهای گویند و ما
ایمن از گفت و شنود و قصه و افسانهایم
ذرهوار از هستی خود گشته بینام و نشان
در هوای مهر خورشید رخ جانانهایم
با قبای کهنه فقر و کلاه مفلسی
فارغالبال از لباس و افسر شاهانهایم
نیست ای دلبر نسیمی را سر و سودای عقل
تا سر زلف تو زنجیر است، ما دیوانهایم