گنجور

 
نسیمی

هر آن نقشی که می بندی نگارا ناقش آنم

به هر اشیا که پیوندی درون جان او جانم

هر آن ظاهر که می‌بینی منم صورت به عین او

هر آن ناظر که دریابی در او سری است پنهانم

منم یوسف جهان چاه است، منم نوح و زمین کشتی

بود نفس سگم فرعون و من موسی عمرانم

دلم یونس تنم حوت است و اشیا بحر بی‌پایان

همه عالم به یک حمله بجنبد گر بجنبانم

محمد عقل کلم شد که نفس آمد براق او

علی ام عشق و تن دل دل به شرق و غرب پویانم

سرم عرش است و پا کرسی، از این برتر مکان نبود

جگر دوزخ دلم جنت که منظرگاه جانانم

حقیقت تیغ صمصامم همه عالم غلاف او

اگر عالم شکست آید که من آن تیغ برّانم

سخن خورشید شد ما را دهان و گوش شرق و غرب

مه رخشان بود چشمم که اندر چرخ گردانم

تو را بدفعل شیطانی است روح ادراک ربانی

اگر ادرک او دانی بدانی آنچه می‌دانم

به بحر و بر گذر کردم به خشک و تر سفر کردم

نشان بی‌نشانی را نسیمی‌وار می‌دانم