گنجور

 
نسیمی

این چه چشم است این چه ابرو این چه زلف است این چه خال؟

در مقام خویش هر یک دلبری صاحب کمال

عاشق بالای دلجوی تو شد سرو چمن

انبت الله ای نگار، این است حد اعتدال

واله و حیران شود صورتگر چینی اگر

صورت پاکیزه چون روی تو آرد در خیال

بر جمالت مست و حیرانم، ندانم چون کنم

شرح آن شکل و شمایل، وصف آن حسن و جمال

رخ متاب از چشمه چشمم چو می دانی که خوب

می نماید عکس ماه بدر در آب زلال

چشم دوران جز به دور زلف و رخسارت ندید

گشته طالع در شب قدر آفتاب بی زوال

با خیال زلف و خالت عشق می بازم بلی

اینت کار عاشق سودایی آشفته حال

در غم روی تو هردم ز آتش دل چون قلم

دود آه و ناله ام در سینه می پیچد چو نال

می کنم بر یاد ابرویت نظر بر ماه نو

گرچه دور است از کمال حسن ابرویت هلال

چون نسیمی وصل آن گلچهره گر داری هوس

در تن ای عاشق چو بلبل تا نفس داری بنال