گنجور

 
نسیمی

ای از لب تو تنگ شکر آمده به تنگ

روی تو کرده لاله و گل را خجل به رنگ

ز ابروی گوشه گیر به زه کرده ای کمان

بر جان عاشق از مژه کج کرده ای خدنگ

بخت منی و طالع من، چون کنی فرار

عمر منی و دولت من، کی کنی درنگ

با سرو گفته بود صبا ذکر قامتت

زان بر کنار جوی به یک پا بماند لنگ

سلطان حسن روی تو از زلف و خط و خال

لشکر کشیده است کجا میرود به جنگ؟

خورشید اگر چه با تو کند دعوی جمال

دور از رخ و جمال تو سر می زند به سنگ

تا بسته اند صورت رویت، نبست نقش

نقاش چرخ چون تو نگاری لطیف و شنگ

یارب چه صورتی که ز روی کمال هست

اندیشه در جمال تو حیران و عقل دنگ

خطت نهاد سلسله بر پای آفتاب

زلف تو بر میان قمر بسته پالهنگ

نام از کجا و ننگ من عاشق از کجا؟

عاشق کی التفات نماید به نام و ننگ؟

هر شب نسیمی از طرب عشق مهرخی

تا وقت صبحدم زده بر فرق زهره چنگ