گنجور

 
نسیمی

ای ز آفتاب رویت روز جهان منور

وی از نسیم زلفت کون و مکان معطر

سنبل به دور مویت در نار و نار در دل

مه در زمان حسنت بر خاک و خاک بر سر

ای کرده از رخت رو خورشید و مه به هر کو

وز سنبلت به هر سو آواره مشک و عنبر

ای از بهشت رویت فردوس یک خطیره

وی از شراب لعلت یک شربت آب کوثر

ای جمله آیت حق خال و خط تو مطلق

وی صورت الهی، وی رحمت مصور

مشنو که دیده باشد چشم زمانه چون تو

سیمین بدن نگاری پاکیزه جسم و جوهر

عکسی ز شمع رویت بر آسمان گر افتد

روح الامین ز بهرش بر آتش افکند پر

ای بر سمن نهاده خال تو نقطه جان

وی گشته زلف مشکین گرد رخت مدور

مهر رخ چو ماهت جان پرور است زانرو

نام رخت نهادم خورشید ذره پرور

ای صورت خدایی، جام خدا نمایی

جامی نه کان به صنعت جم سازد و سکندر

ای روز و شب همیشه، استاده و نشسته

نقش تو در ضمیرم، روی تو در برابر

سودای زلفت، ای جان، سری است آسمانی

بیرون نمی توان برد آن را به بازی از سر

(چون زلف عنبرینت در آفتاب گردش

کو حلقه ای که دارد خورشید و ماه بر در)

سودای زلفت آتش در مجمر دلم زد

ترسم که سر برآرد دودی ز جان مجمر

زین سلطنت چه بهتر در عالم ای نسیمی

کز خاک پای فضلت بر سر نهادی افسر