گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

خواهی که نزد خواجه قبولی بود ترا

منشین بخوان او برو از نان او مخور

ور چند گویدت تبکلف که نان بخور

فرمانبر آنچه گفت و بفرمان اومخور

زنهار خورولیک مخور نانش زینهار

وزنان طفل و بیوه بخور زان اومخور

خوانش چو خون حرام بود گرد آن مگرد

نانش چوجان عزیزست از جان او مخور

از گوشتش همی چش وازنان اومچش

از خون او همیخور و از خوان او مخور