گنجور

 
نسیمی

دوش باز آمد به برج آن طالع ماهم دگر

دولتم شد یار و بخت سعد همراهم دگر

مدتی عقلم ز راه عشق گمره گشته بود

جذبه لطفش کشید، آورد با راهم دگر

در خیالم فکر زهد و توبه و طامات بود

عشق آن بت رخ نمود از پرده ناگاهم دگر

داشتم چون غنچه مستور آتش دل در درون

کرد رسوایش چنین آن دود و این آهم دگر

ز آب چشمم پای در گل بود آن سرو بلند

باز چون بید است بر سر دست کوتاهم دگر

مهر آن خورشید تابان بر دلم چون ماه نو

هردم افزون گشت و من چون شمع می کاهم دگر

جان دهم من، هرشبی چون شمع، باد صبحدم

زنده می سازد به بویش هر سحرگاهم دگر

یار سنبل مو که جوجو خرمن عمرم بسوخت

می دهد بر باد سودا باز چون کاهم دگر

من ز چشم مست ساقی در خمارم روز و شب

مستی این می مرا بس، می نمی خواهم دگر

چون نسیمی من نخواهم توبه کرد از روی خوب

این نصیحت کم کن ای زاهد، به اکراهم دگر

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
اوحدی

من که خمارم، به مسجدها مده راهم دگر

کاین زمان می‌‎خوردم و در حال می‌خواهم دگر

محنت من جمله از عشقست و رنج از آگهی

باده‌ای در ده، که عقلم هست و آگاهم دگر

رحم بر گمراه و سرگردان نگفتی: واجبست؟

[...]

سلمان ساوجی

می‌برد سودای چشم مستش از راهم دگر

از کجا پیدا شد این سودای ناگاهم دگر؟

دیده می‌بندم ولی از عکس خورشید بلند

در درون می‌افتد از دیوار کوتاهم دگر

هست در من آتشی سوزان، نمی‌دانم که چیست؟

[...]

نظام قاری

میبرد سودای چشم مستش از راهم دگر

از کجا پیدا شد این سودای ناگاهم دگر

میبرد سودای صوف مشکی از راهم دگر

از کجا پیدا شد این سودای ناگاهم دگر

شب شوم چون مست گویم پوستین بخشم صباح

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه